ای دل از گردش ایام مخالف مخروش


با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش

غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست


حال دریاب و مخور بیهده اندوه می نوش

دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری


نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش

من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست


با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش

صبر نیک است ولیکن ننشیند واله


پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش

رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم


من نه آنم که مزوز خرم از زرق فروش

من ز تصنیف معاند متغیر نشوم


هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش

تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی


تو که اسما ز مسما نشناختی خاموش

گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست


کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش

آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام


هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش

وای از دست نزاری که سبک بار چنین


برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش

هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم


دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش